عشق مامانی، امیرعلی جونعشق مامانی، امیرعلی جون، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 28 روز سن داره
عشق دومم،امیرپویانعشق دومم،امیرپویان، تا این لحظه: 5 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

امیرعلی و امیرپویان عشق مامان و بابا

آغاز هفته ششم

از امروز تو وارد هفته هشتم زندگیت می شود اکنون  حدود 1.6 سانتی متر (در حدود اندازه یک لوبیا قرمز) هستی. با این که چند هفته است که می دونم حامله ام اما باز هم  به وجود تو شک می کنم و  گاهی وقتها از خود می پرسم که آیا به راستی ،تو  وجود داری؟  بعضی از لباسهامو که می پوشم احساس خفگی می کنم من نمی دونم یک بچه 1.6سانتی متری چقدر جا گرفته ...
22 اسفند 1391

اولین عکس یادگاری

توت فرنگی مامان ، من که نمی دونم تو کجای این عکس هستی فقط می دونم اندازه ات رسیده به 20میلیمتر عکستو می ذارم تا وقتی بزرگ شدی ببینی و بخندی که چقدر کوچولو بودی   ...
22 اسفند 1391

قشنگترین لحظه، زیباترین صدا

دیروز برای اولین بار دیدمت عزیزم دیرزو برای اولین بار صدای قلب مهربونتو شنیدم سرتاپا استرس بودم وقتی دکتر مشغول یررسی و نگاه به مانیتورش بود پرسیدم خانم دکتر قلبش تشکیل شده اما خودم لرزش صدامو حس می کردم گفتم میشه صداشو شنید وای و اون لحظه ای که صدای قلبتو واسم گذاشت دلم می خواست گریه کنم دیگه باورم شد که یک موجود زنده یک توت فرنگی تو وجود منه که قلب داره روح داره  زندگی و حیات داره خدایا هزاران بار شکرت
22 اسفند 1391

ساعتهای قبل از اولین ملاقات

اینقدر این روزها حالم بده که حتی توان نوشتن هم ندارم دیروز پریروز به دلیل  حالت تهوع و سردرد وحشتناک نتونستم بیام سرکار فکر کنم خودمو چشم کردم دیدم حالم خوبه ولی این تهوع و ضعف نمی خواد دست از سرم برداره امروز بعدازظهر نوبت سونو دارم برای اولین بار و من می خوام برای اولین بار توت فرنگیم رو ببینم بابایی می گه خدا کنه اجازه بدن منم بیام تو صدای قلبشو بشنوم منم می گم خدا کنه همه چیز خوب باشه هرکس شنیده خیلی خوشحاله ....................بیشتر از همه بابایی     ...
21 اسفند 1391

داری اذیتم می کنی

سلام توت فرنگی من با اینکه تو این 6-7 هفته قبل ،هیچ علائمی از علائم بارداری نداشتم و از این بابت خیلی خوشحال بودم چند روزی است حالم خیلی بده صبحها حالت تهوع شدید (که بعضی مواقع از حالت تهوع هم می گذره)، ضعف و بی حالی دیشب اینقدر حالم بد بود که از سرکار که رفتم خوابیدم فقط نماز مغرب و عشا را خوندم دوباره افتادم بیچاره بابایی اینقدر نگران من بود صبح که بلند شدم دیدم شام هم نخورده صبح هم قبل از صبحانه هم بعد از صبحانه حالم بد شد آخه توت فرنگی مامان ، مگه قرار نبود منو اذیت نکنی مامان جون کلی واسم دعا کرده که حالم خوب باشه
13 اسفند 1391

اولین نفراتی که مطلع شدند

از امروز تو وارد هفته نهم زندگیت می شوی دیگه اندازه یک توت فرنگی شده ای وای دلم می خواد بخورمت   دیگه بیشتر از این دلم نیومد عزیزانم را از دونستن این خبر خوب محروم کنم پنجشنبه که رفتم خونه مامانم گفتم می خوام یه خبر خوب بهتون بگم ..... از شنیدنش حسابی خوشحال شدن این حسابی خوشحال شدن که می گم در حد اشک شوق و سجده شکر بود ها خاله جون رفته بود تهران می خواستم به اونم بگم منتظر شدم تا برگرده جمعه وقتی زنگ زد بابایی می گفت بگو دیگه بگو دیگه منم بهش گفتم شما داری خاله میشی خاله جون هم حسابی خوشحال شد دیگه نمی تونست حرف بزنه وای توت فرنگی مامان چقدر واسه همه عزیزی الهی سالم و سلامت به دنیا بیایی   ...
12 اسفند 1391

اولین خرید

دیروز که رفتیم واسه خودمون خرید کنیم من گفتم بابایی باید واسه کنجدم یه چیزی بخری بابایی همش می خندید  فکر کنم هنوز هم باورش نمیشه چندتا مغازه لباس بچه رفتیم وای خدا چه لباسهایی دلم می خواست همشونو می خریدیم ولی فعلا برای شروع یک دست لباس نوزادی واسش خریدیم امیدوارم خوشش بیاد  وای وقتی اومدیم خونه بابایی اینقدر با ذوق نگاه می کرد که اینگار داره اونا را تو تن کنجد می بینه چند باز باز کرد و نگاشون کرد       وای کنجد من ! اصلا نیاز به تشکر نبود  امروز صبح که از خواب بیدار شد حالم خیلی بد بود تا بالاخره کنجد خان اظهار وجود کردند و دل و روده مامانی را ریختن به هم عزیزم ما می دونیم شما ه...
8 اسفند 1391

احساس بابایی

دست مامانی درد نکنه واسه عزیزمون وبلاگ درست کرده بابایی بی صبرانه منتظر رسیدن مسافر بهشتیمونه تا با بوی بهشتیش تا ته دنیا مست بشه
5 اسفند 1391
1